نوشته شده توسط خودم:) روحت شاد مادر بزرگ عزیزم:) امید به زندگی یادم می آید ، با خوشحالی از مدرسه بیرون آمدم و تمام راه را تا خانه با دوستانم خندیدم . اما وقتی وارد کوچه مان شدم و آمبولانس را دیدم چیزی در درونم فرو ریخت . دستانم می لرزید . می ترسیدم . نا خودآگاه بغض کردم . از ماشین پیاده شدم ، بدون آنکه در ماشین را ببندم به سوی خانه پر کشیدم . شوهر خاله ام با دیدن حال ِ پریشانم گفت ( چیزی نیست آروم باش ) کمی آرام شدم ولی طولی نکشید که با دیدن چهره ی اشکی منبع
درباره این سایت