اسمان مه الود بود . هیچ چیزش مشخص نبود نه ابی بودنش نه ابرهایش شاید حال منم اینگونه بود چه شباهتی بین من و او وجود داشت؟
انگشتان سردم را در جیب هایم فرو میبرم . 
صدای خنده مان می پیچد . بازهم میان حرفهایم سوتی داده بودم 
زمزمه کردم: ولی میدونی ادم بدی نبود فقط مناسب هم نبودیم  
لبخند محوی زد: عشق چیزیه که به دوطرف بدجوری اسیب میزنه واسه همینه میگم دوست داشتن بهتره
لبخند میزنم. نگاهم روی خطوط کتاب می چرخد . 
شاید فلسفه تمام اسیب ها همین بود عشق:)
#جودی / وی


-بس کن!بس کن!
بازم شروع کردی؟!
یه نگاه بنداز به خودت! دستاتو ببین! همش زخمه!
گلویش را میگیرد.
-ایندفعه میکشمت!خستم کردی! از بس خفم کردی!!!! از تویی که شبیه منه متنفرم!!!!
در این سو . دستهای یخش را جلوی دهانش میگیرد . اسمان ابریست . چشمهایش میجوشد. این جوشیدن تا به کی ادامه دارد؟
نگاهش به ابر های سیاه گره خورد
(آسمان بغض شکسته اش را به او هدیه داد . تا کمی ارامتر شود .)
-باید بریم! فایده نداره! تو هربار میخوای اینطوری کنی؟!
دستش را میگیرد.
صدای خش دارش را میشنود:((کجا؟.))
بر میگردد . 
-نمیدونم. نمیدونم کجا . ولی هر جایی غیر از اینجا ِ غیر از جایی که داره تموم تورو می بلعه. خاطرات خطرناکه. خیلی خطرناکه!
نگاهش به لبهای لرزانش گره میخورد.
-اما قوی ترت میکنه. باید بریم . این دیواره ی خونی داره همه چیز تورو میخوره
لبخند می زند.
+من که دیگه هیچ حسی ندارم . من باید چرا برم؟
خون روی لبش را پاک میکند.
-خاطراتت نباید ادمی مثل تورو با این وضع به بند بکشه
خنده ای میکند.
+میدونی پارادوکس چیه؟ همینه! همین کارت پارادوکسه! ادمی که حسی نداره رو میخوای از چی نجات بدی؟! از چی؟
چانه اش را میگیرد . زمین به سرخی میزد . 
-اینکه یه ادم ادعا کنه بی حسه ولی گریه کنه هم پارادوکسه میدونستی؟ولی یادت نره خاطراتت قوی ترت میکنه

جودی./وی/
23 آذر سال 1398. 
ساعت 18.20 دقیقه .

*قسمت دوم یکی از نوشته های قبلیم*


نوشته شده توسط خودم:)

روحت شاد مادر بزرگ عزیزم:)

امید به زندگی 
یادم می آید ، با خوشحالی از مدرسه بیرون آمدم و تمام راه را تا خانه با دوستانم خندیدم . اما وقتی وارد کوچه مان شدم و آمبولانس را دیدم چیزی در درونم فرو ریخت . دستانم می لرزید . می ترسیدم . نا خودآگاه بغض کردم . از ماشین پیاده شدم ، بدون آنکه در ماشین را ببندم به سوی خانه پر کشیدم . شوهر خاله ام با دیدن حال ِ پریشانم گفت ( چیزی نیست آروم باش ) کمی آرام شدم ولی طولی نکشید که با دیدن چهره ی اشکی برادر کوچکم دنیا برایم تیره و تار شد . 
برادرم را در آغوش گرفتم . به شلوغی خانه مان خیره شدم . دستی روی شانه ام نشیت . روی برگرداندم . چشمان اشکی مادرم بغضم را شدید تر کرد ‌ صدایش را شنیدم :( مادر بزرگت فوت شده بیا دنبالم . برا اخرین بار ببینش.)  . به دنبالش راه افتادم . دایی ام پتو را کنار زد . به بالای سرش رسیدم . زیپ را باز کردند . چهره ی سردش بی روح و رنگ پریده بود . پس از دو سال اینگونه از پای در آمد؟
بغضم ترکید . پاهایم سست شد . دستی دورم حلقه شد و محکم من را گرفت . خاله ام بود . خانه مان فضای سنگینی داشت گریه میکردم . جای خالی مادر بزرگم به قدر سهمگینی حس میشد . تمام خاطرات از جلوی چشمانم رد شد .
از خنده ها و شوخی ها تلاش هایمان برای آنکه نفهمد سرطان دارد .درد هایی که میکشید . تک تکشان را پیری بهانه کردیم . دکترها دوسال پیش گفته بودند که شش ماه بیشتر دوام نمی آورد . ولی پس از دو سال تسلیم شد . 
یک هفته بعد ، وقتی در حیاط خانه اش قدم میزدم و در لا به لای شاخه های درخت توت گم میشدم قلبم سردتر میشد سردتر از قلبم خانه ای بود که دیگر نفس هایش در آن نمی پیچید  
قوی بودن ، امید به زندگی و زندگی چیزهایی بود که فکرم را درگیر کرده بود . شاید هیچ چیز به اندازه عزیزانش نمیتوانست اورا آرام کند . فکر میکنم باید قدر آدم های زندگی مان را بدانیم . قبل از آنکه دیر بشود . قدر آدم هایی که با امید به زندگی می خواهند کنارمان کمی بیشتر زندگی کنند . قدر آدم ها را بدانیم قبل از آنکه خوشحالی هایمان در یک چشم بهم زدن بشکنند.
شاخه های درختان تکان میخورند . به خودم می آیم . دستی به درخت توت و گردو میکشم. بوی مادربزرگم را حس میکردم .
#وی_نوشت
#جودی_نوشت


بعد از یک ماه و چند روز میام وب! هرچند حال خوشی زیاد ندارم! ولی مهم نیست . این نیز بگذرد.

خب یه کم می نویسم . خاطره میگم و . . شاید خیلی دیگه نتونم سر بزنم و بیام و بنویسم . ولی یه دفتر همراهم دارم و کم و بیش در حد یک جمله می نویسم.

گفته بودم که مدرسم رو عوض کردم . مدرسه جدید بد نیست . فقط راهش دوره . علاوه بر این یکسر روزای خاصی هم تعطیل هستیم.

جدا ازین مساعل بزنیم تو فاز خاطره گویی و فان XD

تقریبا یک هفته پیش بود که مشاور ما اومده بود مدرسه و خلاصه تو کلاس شروع کرد به حرفایی راجب آینده و. .

ازمون خواست که سوالاتی کع داریم رو بپرسیم.

گفتم واسه خواب باید چه کنیم؟

نگاهی بهم کرد و گفت : شما کلا قیافت متکاست.

من پوکر شدم بقیه خندیدن . درک نمیکنم چرا هرکسی میرسه یه ایرادی باید از قیافه من بگیره؟://

اون دبیرمون میم.ط ، که کلا اولین بار اسممو نمیدونست اشاره کرد شما که موهات اینطوریه=| بعدش دستشو کشید رو سرش:/

حالا من ناراحت نمیشم.

ولی این مشاوره مدرسه رو اصلا زیاد ازش خوشم نمیاد.

حالا مشاوره خودم=| تو جمع پنجاه نفری برگشته میگه شما موهاتو بزن خوابت میپره:|. من با نیشخند میگم استاد جدی باشین:|

حالا امروز با مشاورم جلسه داشتم و داشتیم حرف میزدیم.

داشتیم صحبت میکردیم از خودم و اتفاقات و اینا . که بحث سر همین شد و گفتم اتفاقا مشاور مدرسه هم گیر داده بود:/

بعد بهم گفت که تو کلا مدلت خاصه. 

گفتم چطور مگه؟

گفت یجور تخس بنظر میای . ولی اگر یکی باهات دوست بشه میفهمه که صمیمی هستی.

در جوابش فقط لبخند زدم.

گفت اونبار که شوخی کردم ناراحت نشدی؟ گفتم نه عادت کردم.

خوشم میاد از خودم . هزاربار یا مسخره ام کردن یا شوخی ولی هنوزم به این مدل مو علاقه دارم.

ازم پرسید چجور میتونم تحمل کنم . گفتم راحتم اینطور. مشکلیم ندارم . 

راجب درسها هم پرسید و ازمون و این چیزا.

گفت نظرت راجب ازمونت چیه؟

گفتم که خیلی گند زدم! 

گفت نه ازمون بعدیت . 

یه لحظه مکث کردم و بازم راجب ازمون قبلی گفتم ‌ ولی انگار قاط زده بودم . یه لحظه سرمو کج کردم و با نیشخند گفتم ببخشید کودوم ازمون؟

اول پوکر شد و بعدش نیشش وا شد گفت عوضی.

سعی کردم نخندم . 

بهم میگفت روانیXD

جلسه پیشم راجب دوستام باهاش حرف زدم و گفتم الان یکیو دارم که بهم امید میدیم واسه درس و اینا . گفت دو تا روانی گیر هم افتادین XD

از مدرسه بگم.

اقای میم.ط مبحث رسم نمودار رو درس میداد ، سعی میکردم نمودارها رو تر و تمیز بکشم . 

تهشم کج و کوله بود و مینی موم نمودار ها نوک تیز شده بود . با خنده جزومو برداشت گفت این همه دقت بخرج میدی هنوزم کج میکشی؟

شونه بالا انداختم :/ . گفتم خب چی کار کنم-.-

جلو دبیر زیست هم سوتی دادم:/

دوستم به عکسش نگاه کرد گفت : ازش متنفرم:/

گفتم اونم میگه به بی.ه هام =|

دقیقا از پشتم در اومد://

از دوستام بگم .

 خب . 

یه مدتیه زیاد با کسی حرف نمیزنم . البته دیروز م. رو توی کتابخونه دیدم و از دیدنش خیلیییی خوشحال شدم:)

خیلی خندیدیم و حرف زدیم . بعدشم ک درس و این چیزا.

الان از حال جسمیم بگم که خیلی افتضاحمXD کلی درد کشیدم ولی نشستم دارم میخندم =|

دلدرد شدیدی دارم و در تلاشم که برم دکتر و کمتر خونریزی داشته باشم قبل از اینکه دستگاه گوارشم به چیز بره=|

خسته هم هستم.

اها دوستان میگن من شبیه دنیا دادرسان هستم. البته ایشون صورتش پر تره .=|

و روز اول مدرسه هم یکسریا منو نشونه گرفته بودن و میگفتن شبی کره ایام=|

درک نمیکنم چرا سوژه ملتم همیشه؟XD

بگذریم.

از هرچی بد. از هرچی گذشتن. از هرچی غم . از هرچی اشک.

و دلگرفتگی

 

(همش از گند زدنه خودمه راست میگن همه

هرچند اون منه قبلیو دیگه رو به گاری بستمش رفت)


ذهنم پر میکشد به زمان هایی که خالی از احساس و بی هیچ دغدغه ای در خیابان قدم میزدم . گاهی به آسمان خیره میشدم و آهنگی زیر لب زمزمه میکردم.

اما اکنون . اکنون که تو آمده ای دیگر هیچ خیابانی بدون خاطره برایم باقی نمانده آسمان شهر و آسمان ِ رویاهایم یکیست . 
تنها تفاوتَش تویی . 
که به اندازه ی دست من تا آسمان دور هستی.
میدانی .
گاهی قلبم گمان میکند تو همان آسمانی هستی که دستم به تو نمیرسد . 
همانقدر مشترک . همانقدر بی انتها . همانقدر دور.
میشود برای یک لحظه تورا لمس کنم؟

#جودی_نوشت
#وی_نوشت
#من_نوشت

 

این متنی که نوشتم خیلی به دلم نشست:)

 


اسمان مه الود بود . هیچ چیزش مشخص نبود نه ابی بودنش نه ابرهایش شاید حال منم اینگونه بود چه شباهتی بین من و او وجود داشت؟ انگشتان سردم را در جیب هایم فرو میبرم . صدای خنده مان می پیچد . بازهم میان حرفهایم سوتی داده بودم زمزمه کردم: ولی میدونی ادم بدی نبود فقط مناسب هم نبودیم لبخند محوی زد: عشق چیزیه که به دوطرف بدجوری اسیب میزنه واسه همینه میگم دوست داشتن بهتره لبخند میزنم.
-بس کن!بس کن! بازم شروع کردی؟! یه نگاه بنداز به خودت! دستاتو ببین! همش زخمه! گلویش را میگیرد. -ایندفعه میکشمت!خستم کردی! از بس خفم کردی!!!! از تویی که شبیه منه متنفرم!!!! در این سو . دستهای یخش را جلوی دهانش میگیرد . اسمان ابریست . چشمهایش میجوشد. این جوشیدن تا به کی ادامه دارد؟ نگاهش به ابر های سیاه گره خورد (آسمان بغض شکسته اش را به او هدیه داد . تا کمی ارامتر شود .) -باید بریم! فایده نداره! تو هربار میخوای اینطوری کنی؟! دستش را میگیرد.
نوشته شده توسط خودم:) روحت شاد مادر بزرگ عزیزم:) امید به زندگی یادم می آید ، با خوشحالی از مدرسه بیرون آمدم و تمام راه را تا خانه با دوستانم خندیدم . اما وقتی وارد کوچه مان شدم و آمبولانس را دیدم چیزی در درونم فرو ریخت . دستانم می لرزید . می ترسیدم . نا خودآگاه بغض کردم . از ماشین پیاده شدم ، بدون آنکه در ماشین را ببندم به سوی خانه پر کشیدم . شوهر خاله ام با دیدن حال ِ پریشانم گفت ( چیزی نیست آروم باش ) کمی آرام شدم ولی طولی نکشید که با دیدن چهره ی اشکی

تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

mg11 وب سایت رسمی دی جی مرتضی چیذری مرتضی چیذری خاطرات اورداپ کام قیمت دستگاه حضور و غیاب فلزیاب و طلایاب کرج و تهران 09362131009 جوپرس